بهانه ی بهار
دیشب با قطار از مسافرت اومدیم. تو کوپه ما زن و شوهری بودند که یه بچه ناتوان ذهنی داشتند. خیلی جالب بود این بچه چند کلمه بیشتر نمیتونست حرف بزنه، یکی از این کلمات عزیزم بود. پدر و مادرش اون رو همونطوری پذیرفته بودند و بهش محبت میکردند، ازش مراقبت میکردند. باباش خیلی با دقت دستاش رو نگاه میکرد که یه وقت زخم نشده باشه. کار سختیه ولی شدنی که آدمها رو همونجوری که هستند قبولشون کنیم و دوستشون داشته باشیم نه اونجوری که خودمون دوست داریم اونا باشن. می شه عاشق آدمهایی شد که از کارهاشون خوشمون نمیاد، مثلا یه پیرمرد غرغرو، یه بچه نق نقو، یه برادر نامرتب.... حضرت علی می گه عشق آدم رو کر و کور میکنه و می گه کسی که ادای گروهی رو دربیاره از اون گروه می شه. منم چشمام رو تار میکنه، پنبه تو گوشم می کنم، خودم رو می زنم به عاشقی تا عاشق شم می شه به همه چیز رنگ خدا زد و عاشق همه چیز شد...